حرکت قلب # فصل چهارم #
امتحانات شروع شده بود و به سختی درگیر بودم ... به همین دلیل پدر از زرو که درسش بهتر از من بود خواست تا مسئولیت من هم به عهده بگیرد . شب ها خیلی خسته بود ولی با این وجود در دروس هم کمکم می کرد ...او خیلی مهربان بود . مطمئن بودم هر دختری او را می شناخت ، آرزویش بود که در کنارش باشد .
از شانس بد من امسال هم روز ولنتاین بین امتحانات افتاده بود و تا به حال سابقه نداشته که من روز ولنتاین کاری انجام ندهم ! بنابر این از چند روز قبلش دستور درست کردن شکلات را از دوستانم پرسیدم و دست به کار شدم .... پدر که مسئول رسیدگی به اوضاع مجتمع بود ، خانه نبود ولی زروی طفلکی مجبور بود صدای تلق تلوق ناشی از شکستن ، کوبیدن و مخلوط شدن شکلات ها را تحمل کند !
در آخر در آشپزخانه را باز کرد و به بهانه ی اینکه می خواهد چیزی از درون یخچال بردارد ، خود را سرگرم کرد . همینطور که در حال جستجو بود ، پرسید : " میشه یه سوال بپرسم ؟ "
- بپرس
- شکلاتی هست که تو سالم گذاشته باشی ؟
ابروهایم در هم رفت و هیچ نگفتم . نزدیکم آمد و در حالی که به شکلات ها ناخنک می زد ، پرسید : " حالا اینا به کنار ... این شکلات خوشمزه رو میخوای به کدوم پسری بدی ؟! " عرق روی پیشانی ام را با استرس پاک کردم ، نگاهش را از من بر نمی داشت و منتظر جواب بود . می دانست برای او درست می کنم ... شاید هرسال به پدر یا یک آشنا می دادم ولی امسال برای او بود ... او که تنها عشقم بود و حاضر بودم ساعت ها برای ثانیه ای لبخندش کار کنم . در حالی که نگاهم روی میز بود ، پاسخ دادم : " خودت میدونی برای کیه دیگه ! " جلو آمد و سرم را بوسید و گفت : " میدونم برای کیه ... یا پدر یا یکی از اون پسرای قرتی دانشکده ! برای من دیوونه که معمولا هیچی شکلات نمی مونه ! "
این را گفت و در حالی که می خندید از اتاق خارج شد . چشمم به در ماند و در گرداب حرف هایش فرو رفتم ...
ادامه داستان در ادامه مطلب