جایی که آدم پیدا نمیشه ، عاشق کی میشی ؟

انسانیت پیشرفت زیادی کرده بود و فضانوردان در جامعه مورد احترام همه ی اقشار بودند . کسی مشکلی با تکنولوژی نداشت و خطری احساس نمی کرد . به تازگی به درجه ی بالایی رسیده بودم و فرماندار بهترین سفینه ساخته شده بودم . سال ها بود که فضانورد بودم ودر پست های مختلف به انواع کرات اوج می گرفتم ؛ اما اینبار انسانیت در خطر بود .

بر روی پارکت های براق سالن کنفرانس سفینه قدم هایم را جا بجا می کردم و منتظر دو نفر از اعضای گروه بودم . در پنج تکه سالن باز شد و دو نفر داخل شدند : یک مرد سیاه پوست و یک زن سفید پوست . زن که به چشم مسن می آمد ، موهای مشکی بلندی داشت که روی شانه هایش ریخته بود و لباسی تنگ به رنگ سفید مشکی به طرح فضانورد به تن داشت ؛ میرا صدایش می زدند .مرد سیاه پوست هم لباسی مانند میرا به تن داشت و موهایش را تراشیده بود ، جی صدا زده میشد .

دست هایم را با غرور روی میز گذاشتم و گفتم : " از طرف فرمانده گاروس پیغام حمله داشتیم . ظاهرا شهر سیتادل مورد حمله ی موجودات فضایی واقع شده . " جی نظر خود را مطرح کرد :" تعدادی از این موجودات دست به خیانت زده اند . ظاهرا فقط هم نژادان گاروس سر پیمان خود ایستاده اند ." میرا افزود :" تعدادشان زیاد است ، باید گروهی برویم . " و من در پایان فرمان راهی شدن را دادم . هیچوقت فکر نمی کردم این ماموریت من زیبا ترین اتفاق زندگی ام است ؛ تمام کسانی که در سفینه و کرات دیگر بودند ، انسان نبودند ؛ یا دارای مغز رباتی بودند یا از انواع نژاد های فضایی بودند . من تنها انسان بودم .

به سمت سیتادل راهی شدیم ، دوست داشتم برای اولین بار چهره ی گاروس را ببینم ؛ تا به حال فقط با ایمیل از وضعیت کره اش با خبر می شدم .

مدتی گذشت ، خیانت کاران زیادی را نابود ساختیم و به مقر گاروس نزدیک شدیم . می توانستم از همین جا ببینمش ، از سر تا نوک پا مسلح به زره فضایی همچون من بود و کلاهش مانع دیدن صورتش می شد . عده ای سرباز را به کناری گذاشتیم و لحظه ی دیدار فرا رسید .

به آرامی از پشت دیواری بیرون آمد ، کلاهش را درآورد و به کناری گذاشت . او هم انسان نبود ، چهره ای مهربان داشت و با مردانگی سخن می گفت . وقتی من او را شناختم و او مرا ، گفت : "خوشحالم که بالاخره چهره ی یک دوست هم می بینم ." این جمله اش به دلم نشست اما به خود آمدم و همگی باهم ماموریت را پایان دادیم .

به سفینه برگشتیم و گاروس در عوض تشکر ، مشکلات مهندسی سفینه را حل کرد . در مدتی که برای استراحت داشتیم سعی می کردم اعتماد گاروس را جلب کنم و هر از گاهی از گذشته اش می پرسیدم . احساس خستگی عجیبی از همه چیز داشتم ، به خصوص تنهایی ام . به اتاقم رفتم و روبروی دیوار شیشه ای کوچکی ایستادم و به کهکشان خیره شدم .

صدای تق تق در مرا به خودم آورد . شخصی از پشت در محترمانه گفت :" فرمانده " در پاسخ اجازه ی ورود دادم . گاروس بود ، این را از صدایش فهمیدم . به آرامی و محترمانه داخل شد و کنارم ایستاد ، در مقابل من قد بلندی داشت .

گاروس گفت :" به خاطر کار مزاحم نشدم ، متوجه شدم که چیزی شما را ناراحت کرده ." آهی کشیدم و گفتم :" خیلی سخته جایی زندگی کنی که هیچکس قلب نداره ! " گاروس پوزخندی زد و گفت : " همه قلب دارن ولی بعضیا از سنگ می سازنش ." سوالی به ذهنم رسید ، به سرعت پرسیدمش :" هم نژاد های تو قلبشون توی توهماتشونه ؟! قلبی که بتپه ندارن ؟!" حرف ناراحت کننده ای به او زدم ، توقع داشتم اتاق را ترک می کرد ولی در عوض رو به رویم ایستاد و گفت :" سرتو نو روی سینه ام بذارین تا تپش قلبمو گوش بدین . " در چشمانش نگاه کردم ، مهربانی در طراحی و رنگ چشمانش می غلتید . لحظه ای از چشمانش خجالت کشیدم ولی به حرفش گوش دادم .

سرم را روی سینه ی فراخش نهادم و چشمانم را بستم و گوش :تاپ ... تاپ ... تاپ . حس بی نظیری بهم دست داد ، نمی خواستم سرم را تکان دهم ولی سرم را برداشتم . صورتش را که نگاه کردم لبخند بر روی لبان عجیبش نقش بسته بود . با شرم گفتم : " من اشتباه کردم ."

می خواست از اتاق بیرون برود که صدای موبایلش توجه اش را جلب کرد ، در حالی که به صفحه ی موبایل چشم دوخته بود ، گفت : " خوشحال میشم اگر برای فردا یه سری به سیتادل بریم ، من چند تا کار اونجا دارم تازه یه دوری هم می زنیم ." در اتاق را باز کرد و قبل از رفتنش گفتم : " منو الینا صدا کن ." در حالی که در را می بست ، گفت : " خداحافظ الینا ."

صبح که بیدار شدم ، کمی از خستگی ام کاسته شده بود . با اعضای گروه هماهنگ کردم که امروز با گاروس به سیتادل می روم تا چند تا کار را پایان دهم . با سفینه ای شخصی راهی شدیم . ظرف چند دقیقه رسیدیم ، گاروس مرا به قسمت کافه برد و گفت : " تا من می روم به کار هام برسم ، تو هم مشغول تماشای احساسات هم نژادهای من باش ." لبخند زنان محل را ترک کرد .

مشغول تماشای آن موجودات بودم ، عده ای مشروب می خوردند ، چند مرد هم پشت میزی نشسته بودند و زنی خودفروخته با لباسی هوس انگیز در وسط میز حرکات تحریک کننده ای انجام می داد . احساسات و حرکات این موجودات بسیار شبیه به انسان ها بود و برایم جالب بود . مشغول تماشای رقص چنر نفر بودم که دستی شانه ام را گرما بخشید . گاروس گفت : " چرا بهشون نمی پیوندی ، الینا ؟! " با خنده جواب دادم : " یه فرمانده برقصه ؟! " دستم را کشید و گفت : " من که هیچ اشکالی نمی بینم ، دست منو بگیر و برقص ! "

حس عالی ای داشتم ، انگار دانه های خنده را روی لبانم کاشته بود . انگشتانم را در میان فاصله ی بین انگشتانش جای دادم و با هم رقصیدیم . سرانجام که موسیقی پایان یافت ، گاروس را در آغوش کشیدم و از او تشکر کردم و او هم در جواب پیشانی ام را بوسید .

اما همان روز ، شب که به سفینه برگشتیم ، خبر های بد همه را شوکه کرد . دشمنان اصلی مان که از وجود ما ناراضی بودند ، در نزدیکی مان کمین کرده بودند . همگی با هم تیم شدیم و برای نابودی بزرگترین مشکل اوج گرفتیم .

همه چیز در حملات اول ساده بود اما در حمله آخر همه چیز سخت شد . اعضای گروه تک تک کشته می شدند و همه چیز بی نتیجه می شد . اما در آخر سفینه شان را نابود کردم ولی در راه برگشت گاروس تیر خورد . گویی دنیا روی سرم خراب شده بود ! نمی توانستم تنهایش بگذارم ، هوشیار نبود . اشک هایم سرازیر شدند و گفتم : " تو حالت خوب میشه گاروس ! " یکی از دستان گرمش را روی صورتم گذاشت و به سختی گفت :" برو ... الینا برو ... فقط.. که یه موجود بی قلب ... یه روزی ... عاشقت بود ! " این را گفت و با لبانش آتش به لبانم زد و در حالی که می گریست از هوش رفت .

سفینه در نزدیکی ام فرود آمد ، گاروس را روی شانه هایم انداختم و با کمک بقیه داخل سفینه شدیم . گاروس را بدست دکتر سپردم اما از خونریزی شدید از حال رفتم .

چشمانم را باز کردم ، گویی همه ی این ها خواب بوده ، روی تخت در اتاقم دراز کشیده بودم و اولین کسی که در هوشیاری ام دیدم کسی بود که عاشقش بودم . گاروس که به نظر سالم تر از قبل می آمد ، گفت : " وقتی خوابی ، خوشگل میشی .. حالت بهتره ؟! " دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم : " موفق شدیم ؟! " جلو تر آمد و عاشقانه گفت : " موفق شدیم عزیزم و می خواهیم این پیروزی رو جشن بگیریم . "

با دستانش با یقه ی لباسم بازی می کرد که گفتم : " میدونی من چقدر عاشقتم ؟ " این را گفتم و سرش را با دو دست گرفتم و لبانم را به لبانش چسبندم . با لبانم بازی می کرد و عاشقی ام را افزون تر می کرد . لحظه ای فاصله گرفت و گفت : " ولی تو نمی تونی حدس بزنی من چقدر عاشقتم ! " دوباره لبانش را داغ تر کوفت ، مرا به زیر پتو برد ؛ در حالی که می خندیدیم و یکدیگر را بوسه باران می کردیم و عشق بازی می کردیم .

هیچگاه فکر نمی کردم اگر انسان نبود ، عاشق کی می شدم . اما حالا که عاشق شدم می خواهم خودم را برایش فدا کنم ، دیگر به فراتر از انسانیت پا گذاشته ام !

الینا شارپد