فرشته ی من
عشق به وجودم چنگ انداخت .... زمانی بود که نا امیدی وجودم را با فشار تیغه های تیزش لخت لخت می کرد و من فقط نگاه می کردم و منتظر بودم که مرگ را با لب های خودم ببوسم ! با هر ظاهری که داشتم ، هر چقدر هم که زشت بودم ؛ دوست داشتم هرچه سریعتر مرگ را ملاقات کنم و دیوار های سرد سنگی را به دور خودم کشیده بودم تا هیچ نور زرینی از امید چشمم را مجذوب نکند . در قل و زنجیر غفلت گرفتار بودم ، بر روی چشمانم تیغ تیزی کشیده بودم تا دیگر نبینم و با مژه هایم زیبایی ها را لمس نکنم ؛ لبانم را بدست جلاد نا امیدی دوخته بودم تا دیگر حرف های بی فایده ام گوش کسی را نیازارد .
سرم را سرگردان به کف سرد زمین خیره نگه داشته بودم و گردنم در پس شرمندگی شکسته بود . استخان پاهایم از سرمای برهنه ی کف سنگی زمین در حال خرد شدن بودند و لالایی زجر آور ترس و بیچارگی در گوشم نواخته می شد . هیچکس نبود تا امید واحی اش در گوشم زمزمه شود تا زنجیر ها پاره شوند ، هرکسی به گونه ای از من آزرده بود . در ذهنم فریاد می زدم و مرگ را صدا می کردم . اما به طور ناگهانی همه چیز متوقف شد ... نوای زجر دیگر در گوشم نواخته نمی شد و به دقت گوش میدادم ....
ذره ذره سنگ های کوچک از لابه لای ترک دیوار به بیرون ریختند و زنجیر ها پاره شدند . با خود فکر می کردم این همان مرگ است که آمده مرا با خود ببرد ولی گرمایی که با مژه هایم تنفس و با نفس هایم لمس می کردم ، گرمای مرگ نبود چون مرگ همیشه سرد بود . آرام آرام قدم هایش را که بر می داشت ، احساس می کردم می توانم راحت تر نفس بکشم ... تار های نا امید مژگانم داغ بودند و چشمانم باز شدند تا ببیند این فرشته کیست ؟ سیمایی فرشته گون داشت و بدنی استوار و با صلابت .
آرام و مردانه قدم بر می داشت و صدای برخورد پاهایش با زمین گویی فریاد آزادی را به زندانیان نا امید هدیه می کرد . از شدت نور امید و آزادگی چهره اش را درست نمی دیدم تا وقتی که در نزدیکی ام زانوهایش را بر زمین سر سنگی نهاد .... گویی در آن لحظه صورتش همچون نقاشی ای بر بوم رنگ گرفت و چهره اش را واضح می دیدم . بی اختیار خواستم لب به تحسینش بگشایم اما لبانم را دوخته بودم چون می ترسیدم حرف هایم آن فرشته ی امید را بیازارد .
چقدر زیبا بود ... رنگ چشمانش به رنگ پاکی بود ، مژه هایش طوری پسرانه تاب خورده بودند که مهربانی را تداعی می کردند ، ابروانش همچون انسان هایی که فریاد اقتدار را سر می دادند ، با صلابت بودند ، در پشت آن پلک های نرم و صمیمی جز عطوفت هیچ نمی دیدم ، بینی اش آن چنان زیبا شکل گرفته بود که گویی آفریدگارش سالهاست غرور را از چهره اش زدوده است ! لبان سرخش همچون پرده ای چروک خورده به دور مروارید های سفید مربع مانندش ، در هر چین شکنش موسیقی و آواز بود . استخان بندی صورتش سنش را به خوبی نشان میداد ، همچون پسری که چند سال کوتاه است مرد شده است . موهایش به رنگ تنه ی درخت عاشق بید مجنون بود ، با تیزی نرمی که داشت گرمایی همچون شعله های خورشید به جانم می انداخت . رگ های گردنش پیدا بود که صلابت و مردانگی داشت ، لباس های شیکش آن چنان در بدنش چروک خورده بودند که گویی سالهاست بر تخت پادشاهی نشسته است .
و اما دستانش ... آن دستان مردانه که هرگز در هیچ کجای عالم ندیده بودم ، به آرامی گونه ام را لمس کرد . با بالا رفتن تدریجی گونه اش ، لبخندی زیبا بر آن سیمای فرشته گون نقش بست . صورتش را نزدیک تر کرد ، طوری که نفس زندگی بخشش در تمام صورتم پخش می شد . در حالی که یکی از دستانش به آرامی گونه ام را نوازش میکرد ، دست دیگرش را به میان موهایم برد .... چقدر گرم بود ... دوست داشتم او را در آغوش بگیرم و دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود ! با آن انگشتان مهربان و گرمش موهایم را نوازش می کرد و من فقط نگاهش می کردم ... به آن همه زیبایی که در وجودش با ظرافت حکاکی شده بود ... اما لبانم هنوز هم به هم دوخته بود و گرمای وجود او نتوانسته بود نخ های نا امیدی اش را پاره کند .
حال دو دستش را روی گونه ام گذاشت و در حالی که هر لحظه نفسش به من نزدیکتر می شد ، آن اتفاق بهشتی افتاد ... به ظرافت برخورد پروانه با انگشتان دست ، لبان او لبانم را برای لحظه ای کوتاه لمس کرد . گویی روحی در بدنم زنده شده بود و قلبم تازه شروع به تپیدن کرده بود ! از صورتم فاصله گرفت و در حالی که روی پاهایش می ایستاد ، همه چیز را در یک جمله ی پر معنا برایم خلاصه کرد : " ما یک روحیم در دو بدن " کلماتش تک به تک بر وجودم حک شدند ... گویی صلابت کوه را به وجود شکسته ام هدیه دادند .
کم کم دوباره شروع به قدم برداشتن کرد به سوی جایی که از آن آمده بود ... حال که وضح تر می دیدم ، تمام اطافم را باغ امید گرفته بود و او داشت می رفت ... در آن دوردست چهار مرد جوان دیگر به چشم می خوردند که گویی هرکدام مسوولیت هدیه دادن امیدی را به بک شخص داشتند . این چهار مرد نیز همچون یگانه امید من خالی از نقص های بزرگ بودند . او قدم بر می داشت و هر لحظه از من دورتر می شد و ملودی انتظاری که از صدای قدم هایش بلند می شد ، مرا به ایستادن وا داشت . می دانستم که برایش سخت بوده که نا امید بیچاره ای همچون من را امید بخشد . برای همین حالا که نوبت من بود که با جنگیدن در نبرد مشکلات ، او را بدست بیاورم ... و هدیه تا ابد خوشبخت بودن را به او ببخشم .
دویدم اما جاده بی پایان بود و او همچنان برایم دست تکان میداد . آری ، این همان جاده ی زندگی است که از حالا برای رسیدن به آن فرشته ی نجاتم باید در آن می دویدم .... حال هرچه جلوتر می روم ، بیشتر او را می شناسم و معنای آن کلمات پیچ خورده در آن لحظه ی نا امیدی را بهتر درک می کنم . می می دانم که روز ی به او که تنها ترین عشق بر تخت شاهزادگی است ، روزی شاه می شود و من ملکه اش ...