فرشته ی من

عشق به وجودم چنگ انداخت .... زمانی بود که نا امیدی وجودم را با فشار تیغه های تیزش لخت لخت می کرد و من فقط نگاه می کردم و منتظر بودم که مرگ را با لب های خودم ببوسم ! با هر ظاهری که داشتم ، هر چقدر هم که زشت بودم ؛ دوست داشتم هرچه سریعتر مرگ را ملاقات کنم و دیوار های سرد سنگی را به دور خودم کشیده بودم تا هیچ نور زرینی از امید چشمم را مجذوب نکند . در قل و زنجیر غفلت گرفتار بودم ، بر روی چشمانم تیغ تیزی کشیده بودم تا دیگر نبینم و با مژه هایم زیبایی ها را لمس نکنم ؛ لبانم را بدست جلاد نا امیدی دوخته بودم تا دیگر حرف های بی فایده ام گوش کسی را نیازارد .

سرم را سرگردان به کف سرد زمین خیره نگه داشته بودم و گردنم در پس شرمندگی شکسته بود . استخان پاهایم از سرمای برهنه ی کف سنگی زمین در حال خرد شدن بودند و لالایی زجر آور ترس و بیچارگی در گوشم نواخته می شد . هیچکس نبود تا امید واحی اش در گوشم زمزمه شود تا زنجیر ها پاره شوند ، هرکسی به گونه ای از من آزرده بود . در ذهنم فریاد می زدم و مرگ را صدا می کردم . اما به طور ناگهانی همه چیز متوقف شد ... نوای زجر دیگر در گوشم نواخته نمی شد و به دقت گوش میدادم ....

ذره ذره سنگ های کوچک از لابه لای ترک دیوار به بیرون ریختند و زنجیر ها پاره شدند . با خود فکر می کردم این همان مرگ است که آمده مرا با خود ببرد ولی گرمایی که با مژه هایم تنفس و با نفس هایم لمس می کردم ، گرمای مرگ نبود چون مرگ همیشه سرد بود . آرام آرام قدم هایش را که بر می داشت  ، احساس می کردم می توانم راحت تر نفس بکشم ... تار های نا امید مژگانم داغ بودند و چشمانم باز شدند تا ببیند این فرشته کیست ؟ سیمایی فرشته گون داشت و بدنی استوار و با صلابت .

آرام و مردانه قدم بر می داشت و صدای برخورد پاهایش با زمین گویی فریاد آزادی را به زندانیان نا امید هدیه می کرد . از شدت نور امید و آزادگی چهره اش را درست نمی دیدم تا وقتی که در نزدیکی ام زانوهایش را بر زمین سر سنگی نهاد .... گویی در آن لحظه صورتش همچون نقاشی ای بر بوم رنگ گرفت و چهره اش را واضح می دیدم . بی اختیار خواستم لب به تحسینش بگشایم اما لبانم را دوخته بودم چون می ترسیدم حرف هایم آن فرشته ی امید را بیازارد .

چقدر زیبا بود ... رنگ چشمانش به رنگ پاکی بود ، مژه هایش طوری پسرانه تاب خورده بودند که مهربانی را تداعی می کردند ، ابروانش همچون انسان هایی که فریاد اقتدار را سر می دادند ، با صلابت بودند ، در پشت آن پلک های نرم و صمیمی جز عطوفت هیچ نمی دیدم ، بینی اش آن چنان زیبا شکل گرفته بود که گویی آفریدگارش سالهاست غرور را از چهره اش زدوده است ! لبان سرخش همچون پرده ای چروک خورده به دور مروارید های سفید مربع مانندش ، در هر چین شکنش موسیقی و آواز بود . استخان بندی صورتش سنش را به خوبی نشان میداد ، همچون پسری که چند سال کوتاه است مرد شده است . موهایش به رنگ تنه ی درخت عاشق بید مجنون بود ، با تیزی نرمی که داشت گرمایی همچون شعله های خورشید به جانم می انداخت . رگ های گردنش پیدا بود که صلابت و مردانگی داشت ، لباس های شیکش آن چنان در بدنش چروک خورده بودند که گویی سالهاست بر تخت پادشاهی نشسته است .

 و اما دستانش ... آن دستان مردانه که هرگز در هیچ کجای عالم ندیده بودم ، به آرامی گونه ام را لمس کرد . با بالا رفتن تدریجی گونه اش ، لبخندی زیبا بر آن سیمای فرشته گون نقش بست . صورتش را نزدیک تر کرد ، طوری که نفس زندگی بخشش در تمام صورتم پخش می شد . در حالی که یکی از دستانش به آرامی گونه ام را نوازش میکرد ، دست دیگرش را به میان موهایم برد .... چقدر گرم بود ... دوست داشتم او را در آغوش بگیرم و دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود ! با آن انگشتان مهربان و گرمش موهایم را نوازش می کرد و من فقط نگاهش می کردم ... به آن همه زیبایی که در وجودش با ظرافت حکاکی شده بود ... اما لبانم هنوز هم به هم دوخته بود و گرمای وجود او نتوانسته بود نخ های نا امیدی اش را پاره کند .

حال دو دستش را روی گونه ام گذاشت و در حالی که هر لحظه نفسش به من نزدیکتر می شد ، آن اتفاق بهشتی افتاد ... به ظرافت برخورد پروانه با انگشتان دست ، لبان او لبانم را برای لحظه ای کوتاه لمس کرد . گویی روحی در بدنم زنده شده بود و قلبم تازه شروع به تپیدن کرده بود ! از صورتم فاصله گرفت و در حالی که روی پاهایش می ایستاد ، همه چیز را در یک جمله ی پر معنا برایم خلاصه کرد : " ما یک روحیم در دو بدن " کلماتش تک به تک بر وجودم حک شدند ... گویی صلابت کوه را به وجود شکسته ام هدیه دادند .

کم کم دوباره شروع به قدم برداشتن کرد به سوی جایی که از آن آمده بود ... حال که وضح تر می دیدم ، تمام اطافم را باغ امید گرفته بود و او داشت می رفت ... در آن دوردست چهار مرد جوان دیگر به چشم می خوردند که گویی هرکدام مسوولیت هدیه دادن امیدی را به بک شخص داشتند . این چهار مرد نیز همچون یگانه امید من خالی از نقص های بزرگ بودند . او قدم بر می داشت و هر لحظه از من دورتر می شد و ملودی انتظاری که از صدای قدم هایش بلند می شد ، مرا به ایستادن وا داشت . می دانستم که برایش سخت بوده که نا امید بیچاره ای همچون من را امید بخشد . برای همین حالا که نوبت من بود که با جنگیدن در نبرد مشکلات ، او را بدست بیاورم ... و هدیه تا ابد خوشبخت بودن را به او ببخشم .

دویدم اما جاده بی پایان بود و او همچنان برایم دست تکان میداد . آری ، این همان جاده ی زندگی است که از حالا برای رسیدن به آن فرشته ی نجاتم باید در آن می دویدم .... حال هرچه جلوتر می روم ، بیشتر او را می شناسم و معنای آن کلمات پیچ خورده در آن لحظه ی نا امیدی را بهتر درک می کنم . می می دانم که روز ی به او که تنها ترین عشق بر تخت شاهزادگی است ، روزی شاه می شود و من ملکه اش ...



لحظه ی اتصال

لحظه ی اتصال

پاسی از شب گذشته بود . دانه های رقصان برف در دستان سرد و بی روح باد بر سرمان می باریدند و در زیر پایمان فرشی از ستاره بافته بودند .

دانه های سپید رنگ برف روی موهای کوتاه سفید رنگت جلوه ای نداشتند و با تو بازی نمی کردند . در آن لحظه هیچ چیز با من و تو بازی نمی کرد و ما را نمی آزرد به جز بازی سخت احساسات و آشوب آنها در قلب هایمان . در آن لحظه به آرامی حرکت ماه و ستارگان به دورمان ، سرم را به سینه ات فشردی و دستانت را به دورم حلقه کردی . من نیز دستانم را به دورت حلقه کردم ....

آشوب احساسات را در قلب هایمان احساس می کردم ، گویی انوار طلایی شان یکدیگر را می خواستند و به دنبال هم می گشتند . این انوار سرگردان به سرعت یکدیگر را پیدا کردند و گویی روحمان را بهم متصل کردند . از شوق این اتصال و آشوب ، چشمانم امانم ندادند و مروارید های بیرنگ و شفاف چشمانم بی اختیار بر روی گونه هایم غلتیدند . اشک چشمانم را رها نمیکرد و بی وقفه اشک می ریختم .

دست راستت را که ظرافت و شفافیت خدادادی ای در انگشتانش موج می زد را روی گیسوان بلند قهوه ای رنگم رقصاندی و سعی کردی آرامشی که در نور آبی رنگ آن موج می زد را به من هدیه کنی . اما آشوب درون قلبت امانت نداد و تیله های بیرنگ با چرخشی کوتاه به دور حلقه آبی رنگ چشمانت روانه گونه های لطیفت شدند .

آن شب چشمانت را می ستودم و گرمایی که در دستانت گرفتار شده بودند ، بی وقفه به جانم می ریخت .... دستان من نیز گرمای خود را به تو می دادند و بی حس شدن آنها با گرمای وجود تو جانی تازه می گرفت .

لحظه ای احتیاج پیدا کردم که صورتت را از نزدیک ببینم . سرم را از روی سینه ات برداشتم و نگاهت کردم ... خیلی دوست داشتنی شده بودی ، گونه هایت لطافت خاصی پیدا کرده بودند که با اشک هایت تر شده بودند . از دیدن ناراحتی و اشک هایت ناراحت شدم ، تو هم برای اینکه از ناراحتی ام بکاهی ، لبخندی روی لبانت دواندی .

با انگشتان کوچک و ظریفم گونه ات را لمس کردم و به آرامی و لطافت تو را بوسیدم . دستانم را به دور گردنت حلقه کردم و تو را در آغوش بوسه فشردم . تو نیز صورتت را لا به لای گیسوانم گرداندی و بر صورتم بوسه می زدی ؛ این غشق و علاقه ی زیاد اشک هایمان را بیشتر جاری ساخت .

آن شب احساس می کردم نوری کور کننده از جنس کهکشان از حلقه های زنجیر شده در انگشتانمان می تابید که مهمانی ماه را جلا می بخشید و دانه های برف را به دورمان به صورت حلقه وار می رقصانید .... فرشتگانی را می دیدم که با بال های سپیدشان اشک هایت را می بوسیدند و بر روی لبانت ستاره می چیدند .

آن شب ، در آن لحظه شیرین ؛ روحمان در آغوش تو به یکدیگر پیوند خورد و اشک هایمان در نور عشق به دور انگشتانمان حلقه ای از جواهر دوختند و ستارگان نجوای عشق مر می خواندند : " دوستت دارم ..... نرو ! "

 

برای چه عاشقت شدم ؟

امروز دلسرد تر از همیشه روی نیمکت نشسته ام ، سرم را بین دستانم نگه داشته ام ودر افکار عمیق فرو رفته ام . ضعف جلادانه وجودم را شکنجه می دهد ، از دوست صمیمی ام دلگیرم ، او هم دوباره مرا نادیده گرفت وتنها گذاشت ، همیشه در کنارش بودم تا به سوالاتش پاسخ دهم ، تا ماجراهای عاشقانه اش را با علاقه گوش دهم ؛ آنجا بودم تا کسی نرنجاندش ، تا ناراحتی به دلش رخنه نکند ، تا بداند که من همراهش در همه جا هستم ! اما او ....  حاضر بود در برابر دیگران خوار شود ولی از کناری اش ، که من بودم ، چیزی نپرسد . می خواست ماجراهای عاشقانه اش را بی تجربگان بدانند و راهکار های مسخره ای جلویش بگذارند .  تا آنجه که می توانست مرا با استفاده از اطرافیانش می رنجانید ، هروقت هم گوشه ای کز می کردم از ناراحتی موهایم را دور انگشتانم می پیچیدم ، حوصله نداشت دردم را بپرسد . هر کاری می تونستم به خاطرش کردم ولی او فقط نادیده گرفت و به کارهایش ادامه داد ، وقتی از گوشه ای از ویژگی های شخصیتم باخبر می شد ، مرا به بازی می گرفت و مسخره ام می کرد ...

آبی لغزان مژه هایم را آرام غلغلک می دهد ، فکر تو قلبم را سوراخ می کند . خودت و قلبت خیلی از من دورید ، سرزمین زیادی را باید زیر پا بگذارم تا شاید گوشه نگاهی به من بندازی . در اعماق عکس و پوستر هایت بوسه شناور می سازم و به امید حقیقی بودن هریک از این تصاویر مرتب جابجایشان می کنم تا بلکه یکی از آن ها لبخند ی رویایی هدیه ام کند . در زندان قلبت گیر کرده ام ، چرا به ملاقاتم نمیایی ؟ عشق درون قلبم سرزمین ها پیموده به یک نگاه ، چرا مرا نمیبینی ؟ جسمم خیلی ازت دور مونده ولی قلبم رو به چهار دیواری چشمات پوستر کردم ، ارزش یک نگاه هم ندارم ؟

شاید برای فرشته ای مثل تو من از ابلیس هم زشت تر ام ، شاید به مقام تو نمی رسم ، شاید خیلی برای عاشقی جوونم ، شاید همه این خصوصیات در خودم نمیبینم ....

تو ارزشت برایم بیش از ستاره هاست ولی من برای تو هیچم ، دختری پوچم از ذره ای زیبایی و ارزش ؛ پس چرا عاشقت شدم ؟

اما این دفعه عشق از سرم گذشته ، بیش از دیوانه ام . عاشقی برای چشمات برایم جنونی بی پایان شده و به امید نوازش آن لب های تحریک کننده ات جان خواهم داد . دیوانگی برایم مرزی ندارد ولی این بار جسمم را به کار می بندم تا کشور ها رو پشت سر بگذارم و با دستانم صورتت را به سمت خود بر می گردانم و در برابر چهار دیواری چشمانت جان می دهم .

دنیا ساکت شده و من برای آغاز جنجال عشق آماده ام ...

پاره ای از دنیای تو

سفیدی هنوز رنگ پارچه ی ابریشمین شال دور گردن کوه هاست ، دانه های رقصان برف بر لب های نم دار زمین بوسه می زنند ولی گویی نسیمی با عطر شکوفه همه را مست خود کرده ، شال های سفید دیگر محکم نیستند ، برف هم سال دیگر در مهمانی زمین خود را می آراید . بوی بهار می آید و من حال و هوایی دگرگون دارم .
در یک شب به یکباره برای اولین بار ، قلبم خود را برای مهمانی آراست ، گویی در اتاق عشق قلب پسری جشنی برپا بود . جشنی کوچکی را پشت سر گذاشت بود و به ملودی پاشنه های کفش هایم در حال قدم زدن گوش می دادم . سفیدی پیراهنش و کفش های سفید مشکی اش توجه مرا در آن شب تاریک به خود جلب کرد . از دور با چشمانم لباس هایش را کاویدم که ناگهان چهره ای آشنا از ورای آن تن جذاب پدیدار شد . نگاهمان بهم گره خورد ، گرما همه ی وجودم را فرا گرفت و برای لحظه ای نمی توانستم حرکت کنم . خود را نباختم ، دستم را به آرامی حرکت دادم ولی برای لحظه ای قلبم کنترل دستم را بدست گرفت و آن را روی لباسم حرکت داد ، همینطور که خارج از اراده ام از بدنم بالا می آمد ، کنترلش را بدست گرفتم دستم را برای او تکان دادم ، او هم در جواب دست تکان داد . آب دهانم را قورت دادم ، نگاهش را رها کرد وبه قدم هایش را روی زمین به سوی مسیرش بر داشت .
قلبم را با خود برد و در کنار قلبش نشاند .تمام آن شب منتظر لحظه ای بودم که به او نشان دهم که گرفتارش شدم ، میخواستم بوسه ای با نسیم عشق بر روی دستانم برقصانم و برایش بفرستم ولی فرصت نگاه دیگر او را بدست نیاوردم . آن شب گذشت و من تا فرصتی دیگر در آتشش سوختم که دوباره دیدمش و عاشق تر شدم ، شب ها از فکرش خوابم نمی برد ، دوست دارم قسمتی از دنیایش باشم ، دوست دارم که او هم همان حسی که نسبت بهش دارم بهم داشته باشه ، دوست دارم دستانش را حس کنم و دوست دارم در این هفته که هر لحظه فرصت دیدنش نزدیک می شود ، احساسمان را بهم بگوییم ...
من اینجا تنها نشسته ام ، کسی غریبه در اینجا نیست ، بیا و بشنو احساساتم را و احساساتت را نشان بده ! من هنوز نشسته ام تا بفهمی که حرف من چیست ، قلبم در مشت توست ! و نمی توانم اسمت را فریاد بزنم چون رازی است بین من و تو .

منتظرم ...

هرروز خسته تر از دیروز ، به امید دیدن نگاه زیبای تو ، پلک هایم را باز می کنم ؛ اما چیزی جز دیوار های سفید گچی اتاقم دیدگانم را پر نمی کند . سرمای سرد زمستان را همیشه یه خاطر دستان گرمت می ستودم ، هنگامی که باد سوزناک سرد به صورتم شلاق میزند ، چشمانم را می بندم و در آرزوی گرمی انگشتانت که تک تکشان با رقص تحریک کننده ای روی صورتم بالا و پایین می رفتند ، اشکی سرد بر گونه ام می غلتد ؛ تمام صورتم یخ میزند که ایکاش دستانت بودند تا از بوسه سیرابشان کنم .

چشمانم را به جوهر عشق آغشته می کنم تا لحظه ای خیالت بر وجودم چنگ بیندازد ؛ چروک های روی لباس مشکی ات برایم جذاب بود ، با هر حرکتت تکان خاصی به خود می دادند ؛ موهای سیاهت را دوست داشتم ، هر وقت در کنارت می نشستم ، حالتشان را بهم می ریختم تا لحظه ای لبخند شیرینت را زیر دندان هایم مزه مزه کنم ؛ دیوانه ی نگاهت بودم ، اعماق اقیانوسی شان مرا تحریک می کرد ، حاضر بودم ساعت ها و ساعت ها در آن ها چشم بدوزم ، اما تو با بوسیدنم نمی گذاشتی که خود را فدای نگاهت کنم ، با داغی لبانت همی چیز را برایم زیبا می کردی ؛ حرکات دستان آرامش بخش و قدرتمندت را هرگز از یاد نمی برم ، وقتی باران می بارید ، دست یکدیگر را می گرفتیم و زیر باران ، با ملودی قطرات می رقصیدیم ؛ ابروانت تداعی حالات روحی ات بود ، با بالا و پایین رفتنشان خواسته هایت را می فهمیدم ، هرگاه عصبانی بودی با بوسه ای بر پیشانی ات ، حالتشان عادی و عاشقانه می شد .

اما حالا وقتی باران می بارد ، با خیره شدن به گریه قطرات پشت شیشه ی مه آلود ، برای خود می رقصم تا شاید حرکت انگشتانت را روی بدنم حس کنم ؛ نگاهت را در گوشه گوشه ی دنیا می جویم ولی در آخر ، از خستگی این جست و جو به گوشه ای خیره می شوم و در تفکر روز های شیرینمان به خواب می روم . به اندازه تمام برگ هایی که ریخته شده و خواهد ریخت ، دوستت دارم .

این را بدان که تا آخر عمر بعضی روز ها برای خود گل می خرم ، چون تو همیشه  برایم گل سرخی می خریدی اما حالا که نیستی ، با خود فکر می کنم که تو بدون این که بدانم برایم گل خریده ای و طوری که به یاد ندارم عاشقانه تقدیمم کرده ای . همه چیزم را برایت می دهم ولی تو هم با آمدنت انتظارم را پایان ده .

     هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیباى تو را                     هرگز نمى گیرد کسى در قلب من جاى تو را

بی تو هرگز !

اگر سهم من از این همه ستاره فقط سوسوی غریبی است، غمی نیست. همین انتظار رسیدن شب برایم کافیست.

مهربانا ، سایبانی از جنس اشک و نیاز می خواهم تا سجاده ی دلم را در آن بگسترانم و با دستان خسته قنوتم از تو بخواهم که بر وجود سردم نور نگاهت را بتابانی و گل های زیبای عشق و ایمان را بار دگر در من تازه گردانی....

هر که عاشق شد جفا بسیار می باید کشید                       بهر یک گل منت صد خار می باید کشید

من به مرگم راضیم، اما نمی آید اجل                              بخت بد بین، از اجل هم ناز می باید کشید

 مي دوني علت كسوف و خسوف چيه ؟ ماه و خورشيد براي ديدنت دعوا مي كنن

 قلبمو هديه می دم بهت . مواظبش باش . نه به خاطر اینکه قلبمه به خاطر اینکه تو توشی.

دل آدمها مثل يك جزيره دور افتادست ،اينكه كي واسه اولين بار پا به جزيره ميزاره مهم نيست مهم اون كسيه كه هيچوقت جزيره را ترك نكند.

اگر باران بودم انقدر مي باريدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم اگر اشک بودم مثل باران بهاري به پايت مي گريستم اگر گل بودم شاخه اي از وجودم را تقديم وجود عزيزت ميکردم اگر عشق بودم آهنگ دوست داشتن را برايت مينواختم ولي افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق اما هر چه هستم دوستت دارم

عشق شايد زود تو را عاشق و دلتنگ كند اما هرگز تو را سير نمي كند. گرتواين دنيا کسي هست که با ديدنش رنگ رخسارت عوض ميشه و قلبت ابروتو به تاراج مي بره. مهم اين نيست که اون مال تو باشه، مهم اينه که باشه. نفس بکشه، زندگي کنه و از زندگيش لذت ببره.

گفتی دوست دارم! گفتم به اندازه چی؟ گفتی به اندازه اسمان گفتم: به وسعت همان؟ گفتی: دریا گفتم: به عمق همین؟ گفتی به عمق دلم که بزرگتر از هر دریایی است. حالا که مدت ها گذشته می بینم دلت واقعا عمق دارد چون چند نفر دیگه هم بعد از من امده اند و هنوز هم جا دارد.

میدونی چقدر دوستت دارم ؟!

به دنبال واژه ای میگردم ، تا قلمم راسیراب کنم واین آخرین شاید هم آغازی برای فرداییست که هنوز در راه نیست و کاغذهای مچاله شده ی زباله دان گواه به این راز دارند و این آیینه خسته تر از همیشه زیر غباری از دور تنها تصویر مرا بدونه هیچ واژه ای به سکوت فریاد می زند امروز غبارت را به باد می دهند .

اونی که یار تو بود، اگه غمخوار تو بود، قلبش رو پس نمی داد دل به هر کس نمی داد، دل می گفت مقدسه عشق اون برام بسه ،از نگاش نفهمیدم که دروغ وهوسه، غصه خوردن نداره ،گریه کردن نداره، به یه قلب بی وفا دل سپردن نداره، آخر قصه چی شد، قلب اون مال کی شد اون که از من پر گرفت چی می خواستیم وچی شد، اونی که مال تو بود اگه لایق تو بود تورو تنها نمی ذاشت، با خودت جا نمی ذاشت... اونی که یار تو بود، اگه غمخوار تو بود، قلبش رو پس نمی داد دل به هر کس نمی داد
خوشا دردی که درمانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی خوشا چشمی که رخسار تو بیند خوشا ملکی که سلطانش تو باشی خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی مشو پنهان از آن عاشق که پیوست همه پیدا و پنهانش تو باشی برای آن به ترک جان بگوید دل بیچاره تا جانش تو باشی .

شمع می سوزد و پروانه به دورش همه شب

                                                                          من که می سوزم و پروانه ندارم چه کنم

روی هر سری گریه کند وقت وداع

                                                                           سر من وقت وداع گوشه دیوار گریست

 

تقدیم به تو ، ای عشق !

من روز خویش را

با آفتاب روی تو ،

کز مشرق خیال دمیده ست

آغاز می کنم .

من با تو می نویسم و می خوانم

من با تو راه می روم و حرف می زنم

وز شوق این محال :

                           -که دستم به دست توست !-

من ، جای راه رفتن ،

                                   پرواز می کنم !

آن لحظه ها که مات

در انزوای خویش

یا در میان جمع

خاموش می نشینم :

موسیقی نگاه تو را گوش می کنم .

گاهی در میان مردم ، در ازدحام شهر

غیر از تو ، هرچه هست فراموش می کنم .

گویند این و آن به هم آهسته :

دیوانه را ببینید !

بیخود ، چو کودکان ،

لبخند می زند !

با خود چگونه گرم سخن گفتن است !؟

من ، دور ازین ملامت بیگاه ،

                                        همچنان ،

سرمست ،

                  در فضای پریخانه های راز

شاد از شکوه طالع و بخت موافقم .

آخر ، چگونه بانگ بر آرم که : عاقلان !

دیوانه نیستم ،

                     به خدا سخت عاشقم !