لحظه ی اتصال
لحظه ی اتصال
پاسی از شب گذشته بود . دانه های رقصان برف در دستان سرد و بی روح باد بر سرمان می باریدند و در زیر پایمان فرشی از ستاره بافته بودند .
دانه های سپید رنگ برف روی موهای کوتاه سفید رنگت جلوه ای نداشتند و با تو بازی نمی کردند . در آن لحظه هیچ چیز با من و تو بازی نمی کرد و ما را نمی آزرد به جز بازی سخت احساسات و آشوب آنها در قلب هایمان . در آن لحظه به آرامی حرکت ماه و ستارگان به دورمان ، سرم را به سینه ات فشردی و دستانت را به دورم حلقه کردی . من نیز دستانم را به دورت حلقه کردم ....
آشوب احساسات را در قلب هایمان احساس می کردم ، گویی انوار طلایی شان یکدیگر را می خواستند و به دنبال هم می گشتند . این انوار سرگردان به سرعت یکدیگر را پیدا کردند و گویی روحمان را بهم متصل کردند . از شوق این اتصال و آشوب ، چشمانم امانم ندادند و مروارید های بیرنگ و شفاف چشمانم بی اختیار بر روی گونه هایم غلتیدند . اشک چشمانم را رها نمیکرد و بی وقفه اشک می ریختم .
دست راستت را که ظرافت و شفافیت خدادادی ای در انگشتانش موج می زد را روی گیسوان بلند قهوه ای رنگم رقصاندی و سعی کردی آرامشی که در نور آبی رنگ آن موج می زد را به من هدیه کنی . اما آشوب درون قلبت امانت نداد و تیله های بیرنگ با چرخشی کوتاه به دور حلقه آبی رنگ چشمانت روانه گونه های لطیفت شدند .
آن شب چشمانت را می ستودم و گرمایی که در دستانت گرفتار شده بودند ، بی وقفه به جانم می ریخت .... دستان من نیز گرمای خود را به تو می دادند و بی حس شدن آنها با گرمای وجود تو جانی تازه می گرفت .
لحظه ای احتیاج پیدا کردم که صورتت را از نزدیک ببینم . سرم را از روی سینه ات برداشتم و نگاهت کردم ... خیلی دوست داشتنی شده بودی ، گونه هایت لطافت خاصی پیدا کرده بودند که با اشک هایت تر شده بودند . از دیدن ناراحتی و اشک هایت ناراحت شدم ، تو هم برای اینکه از ناراحتی ام بکاهی ، لبخندی روی لبانت دواندی .
با انگشتان کوچک و ظریفم گونه ات را لمس کردم و به آرامی و لطافت تو را بوسیدم . دستانم را به دور گردنت حلقه کردم و تو را در آغوش بوسه فشردم . تو نیز صورتت را لا به لای گیسوانم گرداندی و بر صورتم بوسه می زدی ؛ این غشق و علاقه ی زیاد اشک هایمان را بیشتر جاری ساخت .
آن شب احساس می کردم نوری کور کننده از جنس کهکشان از حلقه های زنجیر شده در انگشتانمان می تابید که مهمانی ماه را جلا می بخشید و دانه های برف را به دورمان به صورت حلقه وار می رقصانید .... فرشتگانی را می دیدم که با بال های سپیدشان اشک هایت را می بوسیدند و بر روی لبانت ستاره می چیدند .
آن شب ، در آن لحظه شیرین ؛ روحمان در آغوش تو به یکدیگر پیوند خورد و اشک هایمان در نور عشق به دور انگشتانمان حلقه ای از جواهر دوختند و ستارگان نجوای عشق مر می خواندند : " دوستت دارم ..... نرو ! "