جایی که آدم پیدا نمیشه ، عاشق کی میشی ؟
جایی که آدم پیدا نمیشه ، عاشق کی میشی ؟ ( خلاصه )
سال ها بود که فضانورد بودم ودر پست های مختلف به انواع کرات اوج می گرفتم ؛ اما اینبار انسانیت در خطر بود ...
هیچوقت فکر نمی کردم این ماموریت من زیبا ترین اتفاق زندگی ام است ؛ تمام کسانی که در سفینه و کرات دیگر بودند ، انسان نبودند ؛ یا دارای مغز رباتی بودند یا از انواع نژاد های فضایی بودند . من تنها انسان بودم ....
می توانستم از همین جا ببینمش ... او هم انسان نبود ، چهره ای مهربان داشت و با مردانگی سخن می گفت ...
در مدتی که برای استراحت داشتیم سعی می کردم اعتماد گاروس را جلب کنم و هر از گاهی از گذشته اش می پرسیدم . احساس خستگی عجیبی از همه چیز داشتم ، به خصوص تنهایی ام ...
" خیلی سخته جایی زندگی کنی که هیچکس قلب نداره ! " پوزخندی زد و گفت : " همه قلب دارن ولی بعضیا از سنگ می سازنش .... " حرف ناراحت کننده ای به او زدم ، توقع داشتم اتاق را ترک می کرد ولی در عوض رو به رویم ایستاد و گفت :" سرتو نو روی سینه ام بذارین تا تپش قلبمو گوش بدین . " در چشمانش نگاه کردم ، مهربانی در طراحی و رنگ چشمانش می غلتید . لحظه ای از چشمانش خجالت کشیدم ولی به حرفش گوش دادم ....
صبح که بیدار شدم ، کمی از خستگی ام کاسته شده بود ... احساسات و حرکات این موجودات بسیار شبیه به انسان ها بود و برایم جالب بود . مشغول تماشای رقص چنر نفر بودم که دستی شانه ام را گرما بخشید ....
حس عالی ای داشتم ، انگار دانه های خنده را روی لبانم کاشته بود . انگشتانم را در میان فاصله ی بین انگشتانش جای دادم و با هم رقصیدیم ....
اما همان روز خبر های بد همه را شوکه کرد ... گویی دنیا روی سرم خراب شده بود ! نمی توانستم تنهایش بگذارم ...
یکی از دستان گرمش را روی صورتم گذاشت و به سختی گفت :" یادت باشه ... که یه موجود بی قلب ... یه روزی ... عاشقت بود ! " این را گفت و با لبانش آتش به لبانم زد ...


