پاره ای از دنیای تو
سفیدی هنوز رنگ پارچه ی ابریشمین شال دور گردن کوه هاست ،
دانه های رقصان برف بر لب های نم دار زمین بوسه می زنند ولی گویی نسیمی با عطر
شکوفه همه را مست خود کرده ، شال های سفید دیگر محکم نیستند ، برف هم سال دیگر در
مهمانی زمین خود را می آراید .
بوی بهار می آید و من حال و هوایی دگرگون دارم .
در یک شب به یکباره برای اولین بار ، قلبم خود را برای مهمانی آراست ، گویی در اتاق عشق قلب پسری جشنی برپا بود . جشنی کوچکی را پشت سر گذاشت بود و به ملودی پاشنه های کفش هایم در حال قدم زدن گوش می دادم . سفیدی پیراهنش و کفش های سفید مشکی اش توجه مرا در آن شب تاریک به خود جلب کرد . از دور با چشمانم لباس هایش را کاویدم که ناگهان چهره ای آشنا از ورای آن تن جذاب پدیدار شد . نگاهمان بهم گره خورد ، گرما همه ی وجودم را فرا گرفت و برای لحظه ای نمی توانستم حرکت کنم . خود را نباختم ، دستم را به آرامی حرکت دادم ولی برای لحظه ای قلبم کنترل دستم را بدست گرفت و آن را روی لباسم حرکت داد ، همینطور که خارج از اراده ام از بدنم بالا می آمد ، کنترلش را بدست گرفتم دستم را برای او تکان دادم ، او هم در جواب دست تکان داد . آب دهانم را قورت دادم ، نگاهش را رها کرد وبه قدم هایش را روی زمین به سوی مسیرش بر داشت .
قلبم را با خود برد و در کنار قلبش نشاند .تمام آن شب منتظر لحظه ای بودم که به او نشان دهم که گرفتارش شدم ، میخواستم بوسه ای با نسیم عشق بر روی دستانم برقصانم و برایش بفرستم ولی فرصت نگاه دیگر او را بدست نیاوردم . آن شب گذشت و من تا فرصتی دیگر در آتشش سوختم که دوباره دیدمش و عاشق تر شدم ، شب ها از فکرش خوابم نمی برد ، دوست دارم قسمتی از دنیایش باشم ، دوست دارم که او هم همان حسی که نسبت بهش دارم بهم داشته باشه ، دوست دارم دستانش را حس کنم و دوست دارم در این هفته که هر لحظه فرصت دیدنش نزدیک می شود ، احساسمان را بهم بگوییم ...
من اینجا تنها نشسته ام ، کسی غریبه در اینجا نیست ، بیا و بشنو احساساتم را و احساساتت را نشان بده ! من هنوز نشسته ام تا بفهمی که حرف من چیست ، قلبم در مشت توست ! و نمی توانم اسمت را فریاد بزنم چون رازی است بین من و تو .
در یک شب به یکباره برای اولین بار ، قلبم خود را برای مهمانی آراست ، گویی در اتاق عشق قلب پسری جشنی برپا بود . جشنی کوچکی را پشت سر گذاشت بود و به ملودی پاشنه های کفش هایم در حال قدم زدن گوش می دادم . سفیدی پیراهنش و کفش های سفید مشکی اش توجه مرا در آن شب تاریک به خود جلب کرد . از دور با چشمانم لباس هایش را کاویدم که ناگهان چهره ای آشنا از ورای آن تن جذاب پدیدار شد . نگاهمان بهم گره خورد ، گرما همه ی وجودم را فرا گرفت و برای لحظه ای نمی توانستم حرکت کنم . خود را نباختم ، دستم را به آرامی حرکت دادم ولی برای لحظه ای قلبم کنترل دستم را بدست گرفت و آن را روی لباسم حرکت داد ، همینطور که خارج از اراده ام از بدنم بالا می آمد ، کنترلش را بدست گرفتم دستم را برای او تکان دادم ، او هم در جواب دست تکان داد . آب دهانم را قورت دادم ، نگاهش را رها کرد وبه قدم هایش را روی زمین به سوی مسیرش بر داشت .
قلبم را با خود برد و در کنار قلبش نشاند .تمام آن شب منتظر لحظه ای بودم که به او نشان دهم که گرفتارش شدم ، میخواستم بوسه ای با نسیم عشق بر روی دستانم برقصانم و برایش بفرستم ولی فرصت نگاه دیگر او را بدست نیاوردم . آن شب گذشت و من تا فرصتی دیگر در آتشش سوختم که دوباره دیدمش و عاشق تر شدم ، شب ها از فکرش خوابم نمی برد ، دوست دارم قسمتی از دنیایش باشم ، دوست دارم که او هم همان حسی که نسبت بهش دارم بهم داشته باشه ، دوست دارم دستانش را حس کنم و دوست دارم در این هفته که هر لحظه فرصت دیدنش نزدیک می شود ، احساسمان را بهم بگوییم ...
من اینجا تنها نشسته ام ، کسی غریبه در اینجا نیست ، بیا و بشنو احساساتم را و احساساتت را نشان بده ! من هنوز نشسته ام تا بفهمی که حرف من چیست ، قلبم در مشت توست ! و نمی توانم اسمت را فریاد بزنم چون رازی است بین من و تو .

+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۱۶ ساعت 20:37 توسط Kahi
|