نمیخواهم فرمانده درمانده باشم ...

سربازی حراسان وارد اردوگاه شد و در حالی که نفس نفس میزد ، در عمق چشمانش چشم دوختم ، شکه شده بود ، ضربان قلبش اسمی را با تمام وجود فریاد می زد . افرادم دورش را گرفتند تا حالش را جا بیاورند ، نزدیک رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و با جدیت گفتم : " چه چیز تو را اینقدر ترسانده ؟ جنیان از چه شیون بر میدارند ؟! ... " در چشمانم نگاه کرد و گفت : " حسین ... " تمام وجودم لحظه ای ایست کرد ، باید تصمیم می گرفتم ، لشگریان را به حال خود آوردم و فریاد زدم : " خود را آماده کنید ، سلاح هایتان را برنده تر از همیشه کنید ، به دیدار حسین می رویم ! "

به سرعت به نزدیکی چادر حسین رسیدیم . در صحرای کربلا معرکه ای برپا شده بود ، لبانم خشک شده بود ، لشگر حسین فقط 72 نفر در مقابل چند صد نفر سپاه کفر بود . چادر را کنار زدم و در خدمت حسین بن علی زانو زدم با بغض گفتم : " بگذار جنیان در کنارت بجنگند ! سپاه چند هزار نفری من در خدمت فرزند علی بن ابیطالب ، حسین بن علی است ! " دستانم را گرفت و بلندم کرد و به آرامی زمزمه کرد :" نیازی به کمک شما نیست ..."

از محبت و گذشت و قناعتش هرچه بگویم کم است ، جملاتش بغض در گلویم می انداخت .

در جوابش گفتم : " یا اباعبدالله ! عظمت سپاه اسلام نباید مخفی بماند ... بگذار زمین را به خون این کفار آغشته کنیم ....

-         اگر قرار بر دخالت شما بود ، واقعه عاشورا در کربلای خشک ، خیالی بیش نبود .

اطاعت بر وجودم چنگ میزد ، از چادر بیرون رفتم و به  خواهر و برادر حسین بن علی عرض ادب کردم و در گوشه از معرکه ایستادم .

ناگهان صدای ریزی از گوشه ای شنیدم که قلبم را خنجر کشید : " عمو جان ، حتی به علی اصغر هم آب نمی دهند ؟ "  حسین ازچادر بیرون آمد و در مقابل سپاه دشمن ، در حالی که کودکی 6 ماهه روی دستانش بود ، ایستاد . در لابه لای ابروانش دانه های شن را می شد جست ، چشمانش مصمم بود و لبانش نماد تشنگی اش بود . تازه همه چیز را فهمیده بودم ، سپاه عبیدالله آب را بر فرزند علی بن ابیطالب بسته بودند ، کربلا با فراطش هم عطش داشت ، آفتابش کوره ای سوزان بود ، هوایی گرم و آفتاب مستقیم ظهر تشنگی را به جان هرکسی راه می داد . تا کی باید نظاره گر ظلم خاندان بنی امیه می نشستم ؟

سلاح تیزم را بیرون کشیدم ، به حسین چشم دوختم  و تیغ برهنه ام را به سمت گردن شمر پرتاب کردم ؛ سلاحم بین زمین و آسمان آرمید ، فرشتگان بر زمین فرود آمدند و جلوی ما را گرفتند . فقط باید نظاره گر می ماندم ، نظاره گر زجر کودکان ...

صدای پرتاب تیری توجهم را به خود جلب کرد  ، مرمک چشمانم نازک شد ، رگ رگه هایش می سوخت ، گوی های بی رنگ در پلک هایم بی تاب بودند ، علی اصغر در دستان حسین پژمرد . زانو هایم سست شده بودند ، خنده های آن کودک پاک در ذهنم تکرار می شد و امانم را بریده بود . داد زدم : " حسین ! خلاصشان کن ! " خون علی اصغر بر روی دستانش تپشی منقلب کننده داشت ، از لابلای انگشتانش خون پسرش جاری بود . خون طفل را به آسمان پاشید و باد بوس زنان آن رنگ دل را در دستانش پیچید و ناپدید شد . 

حسین و یارانش به میدان آمدند ، کودکان تشنه به دستان عباس چنگ می زدند و مشک های خالی شان را پر می خواستند . عباس اسبش را زین کرد و با تمام وجودش روانه فراط شد .

سر راه ، در نزدیکی فراط جلوی عباس را گرفتم ، ملتمسانه گفتم : " بگذار من مشک ها را آب کنم ! چندین نفر اینجا در کمین تو نشسته اند ، حسین به من اجازه دخالت نداده ، نمی توانم به حسین کمک کنم ؛ ای قمر بنی هاشم تو برو به حسین کمک کن ، من برای بچه ها آب می برم .  "  عباس در حالی که مرا کنار زد و به راهش ادامه می داد ، گفت : " حسین شاه من است ، هرچه بگوید حرف همه ی ماست ... " فروتن ترین برادری بود که تا به حال به چشم دیده بودم ، سپاه کفر در کمینش نشسته بودند ، مشک را پر کرد و بر اسب نشست ، می خواست مشک را به خیمه ها برساند که سربازان دشمن از هر سو تیر پرتاب کردند .  او قدرتمند ترین بود ، تعداد زیادی سرباز را به جهنم فرستاد اما عطش امانش را بریده بود ، فکر لبان تشنه کودکان لحظه ای از ذهنش بیرون نمی رفت ؛ عباس تیر خورد .. .  می خواستم به کمکش بروم اما فرشتگان اجازه نمی دادند ، می گفتند اگر حق بر دخالت جنینان بود ، تا به حال همه کفار مرده بودند . فقط باید نگاهش می کردم ، چگونگی در خون غلتیدنش در تمام رگ های مغزم ضبط می شد ،از دست دادن دو چشمش و دستانش ، مشک پر آب را خالی به خیمه ها رساند . 

حسین تنها شده بود ، پسرانش ، پسران حسن ، پسران زینب ، همه در راه خدا در خون غرق شده بودند .  گونه هایم لانه قطرات بی رنگ شده بود ، یا باید می مردم یا یاری شان می کردم . فرشته ای به نزدیکی ام آمد و آرام نجوا کرد : " نمی توانی صحنه مرگ حسین را تماشا کنی ، چندین سال جنگیده ای تا به اینجا رسیده ای ، میدانم چه حسی داری ولی اگر این لحظه در چشمانت حک شود ، تا آخر عمر زجر خواهی کشید و همه چیز را گناه خود می دانی . " وقتی این را شنیدم ، چشمانم به سرخی گرایید و همه چیز در جلویم تار گشت .

چند لحظه بعد تا به خود آمدم شمر را در نزدیکی امام و امام را فتاده بر زمین دیدم . خون در رگانم دوید ، حق دخالت نداشتم ولی حق ادای احترام داشتم . در کنار حسین زانو زدم ، در چشمانش چشم دوختم ، اشکانم را پاک کردم و دستانش را بوسیدم ؛ به آرامی با بغضی که در گلویم گیر کرده بود گفتم : " اماما ! می دانم انتقام کار درستی نیست ولی من این کار را برای این خواهم کرد که فریاد بزنم حسین بی کس نبود . یا حسین تا ابد هیچکس مانند تو متولد نخواهد شد ، از خدا بخواه تا همنشینی با تو را نسیبم کند . " دستی بر سرم کشید و سرش را به علامت رضایت تکان داد . عقب ایستادم و خواستم با دیدن صحنه مرگ حسین حس انتقامم وجودم را ببلعد ، شمر شروع به بریدن سر حسین کرد ؛ به زانو در آمدم ، گیسوانم را از سر می کندم و خون گریه می کردم ؛ با تمام زجرم فریاد کشیدم : " حسین رفت !!!! "

چند روز بعد از واقعه ی عاشورا و سخنان کوبنده ی زینب و سجاد ، دست به انتقام زدم و همه را یک به یک طوری کشتم که صدایی ایجاد نکرد و سر انجام در صحرای کربلا ، در قتلگاه حسین ، از غمش جان باختم . به راستی که اگر شما نیز آنجا بودید تحمل دیدن صحنه ی رنگ باختگی خوبی ها را نداشتید .