نقش دوم
من نقش دوم سریال بودم ، داستان سریال فانتزی بود و من نیز نوعی ساحر جوان با یک پرنده ی زیبای سرخ روشن که فقط موقع فیلمبرداری روی شانه هایم جا به جا می شد و به دنبال نوازش می گشت ، در آن بودم . لباس های همیشگی ام را پوشیده بودم ، دوست داشتم وقتی در خیابان قدم می زدم آن لباس تنم باشد ؛ رویایی در موردش دیده بودم ، در رویا با دختری فرشته سان آشنا می شدم .
لباس هایم بطور جالبی طراحی شده بودند ، از پشت یک جلیقه ی مشکی با یقه ی ایستاده بود ولی از جلو پیچیده می شد ؛ لباس از جلو سه تکه بود ، بالایش ادامه ی یقه ی ایستاده بود که در انتها باز می شد و مقداری پایین می آمد و از کناره های زیر بازوانم به جلیقه متصل بود ، نیم تنه ی کوچک دیگری کمی پایین تر از نیم تنه ی یقه بود که برشی مثلثی مانند به آن طرح داده بود ، مانند دو نیم تنی قبلی ، قسمتی از تنم پیدا بود و دوباره نیم تنه ی ساده دیگری با طرح مثلثی لباسم را پایان می داد . به بازوی چپم بازوبند آهنی ای با طرح پرواز فانتزی بسته بودم و مچ بند هایی نیز مچ هایم را از تهی بودن می رهاند . شلواری که به پا داشتم ساده بود ، با کمربنی که جز زینت نقشی نداشت . پاچه ی سمت راست شلوار دو کمربند بزرگ داشت و پاچه سمت چپ در قسمت بالایش طرحی ضربدری به کار رفته بود .
مدت زیادی نبود وارد دنیای دروغ سینما شده بودم ، به خاطر همین نقش دوم معمولا برای من بود و من نیز در چند فیلم قبلی ام خود را برای پذیرفتن نقش دوم تثبیت کرده بودم . دختران زیادی با سن های بالا بر سر راهم قرار گرفته بودند ولی هیچکدام برایم جذابیت نداشتند و من در انتظار زیبای شیرینم بودم ، خود را به هیچ نیالودم و می خواستم با عشق او سمی شوم ؛ تا اینکه یکی از روز ها ...
کارگردان به میان جمع ما آمد و مصمم گفت : " خانمی قبول کرده نقش سوم ، نقش مکمل لیو را بپذیره ! " همه خوشحال از کامل شدن گروه فیلم برای اجرای فصل دوم سریال ، به شانه ام زدند و تبریک گفتند . با خودم گفتم : این که پیروزی مهمی نیست ، بیشتر دختر ها حاضر به پذیرفتن نقش های تخیلی نیستند .
وقتی همه به دنبال مشغله ی خود رفتند ، کارگردان گفت : " تازه کاره ولی عاشق این نقش شده ، بهش کمک کن اولین بازی موفقیت آمیزش با تو باشه . " این را گفت و رفت .
گوشه کنار را به دنبال دختر خودخواه دیگری جستم ولی چشمم از روی یک نقطه جدا نمی شد ، لطافتش از دور پیدا بود . لباسش مانند الماس می درخشید ، درخشش و فریبندگی شیشه های الماس مانند روی پیراهن سفید رنگش ، که برای نقش پوشیده بود ، نگاه هر بیننده ای را به بند می کشید . موهایش در زیر خرقه اش پنهان بود . به نظر می آمد در ژست گرفتن مشکل دارد ؛ نزدیکتر رفتم تا با یکدیگر تمرینی داشته باشیم . وقتی چهره ام را از گوشه چشم دید ، یکه خورد ولی تعجبش را در لبانش به سرخی نشاند و با اکراه گفت : " لیو ؟! " پوزخندی زدم و به شوخی گفتم : " یعنی اینقدر معروف شدم ؟! حالا اسمت چیه ؟ " حس کردم لبخندی در وجودش می درخشد ، به آرامی ادامه داد : " لی لی " اینجا بود که گفتمانمان آغاز شد .
- هوا اینجا خیلی گرمه ، چجوری این خرقه رو تحمل می کنی ؟!
- حس می کنم تو نقش بهم ژست میده .
به آرامی به او نزدیکتر شدم و لطافت و عشق را در دستانم خلاصه کردم و خرقه را از سرش کشیدم و موهایش را نوازش کردم . مانند ستاره می درخشید ، موهای زرین روی شانه هایش ، مانند عروسک های رقصنده ی کودکی از حرکت افتاده بودند . بینی اش بی نقص بود ، چشمان تیله ای آبیش به آبی آب های زلال ونیز بود که در آن می شد عشق را کاوید که بی صبرانه می تپید . لبانش ظریف و سرخ بود ، به رنگ آتش مو های شیطان ، به نظ داغ می آمدند . او دختری کامل مانند فرشته ها بود .
تمام آن روز را با احساسی عجیب به همراه او متن دیالوگ را تمرین کردم . آن دونفری که نقششان را به عهده گرفته بودیم ، با شروع فصل دوم سریال با هم آشنا شدند و ما نیز با هم آشنا شدیم . زندگی ام درست شبیه فیلمنامه پیش می رفت فقط حقیقی بود . بعد از اینکه تمرینمان در روز دوم به اتمام رسید ، از خوشحالی مرا در آغوش کشید و بابت وقت گذاشتن برایش تشکر کرد .
روز چهارم تمرین ، چند دقیقه بعد از اتمام فیلمبرداری ، صدای ملودی آرامی دلم را به طور عجیبی لرزاند ، گوشی اش زنگ زد و با نگرانی جواب های قانع کننده ای به طرف دیگر می داد و با ناراحتی قطع کرد . نگرانی و دغدغه را در صورتش خواندم ، حس کردم دوست دارد با کسی درددل کند ، پس جلو رفتم ، دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : " دوست داری چند دقیقه ای با هم قدم بزنیم ؟! " سرش را به علامت تایید تکان داد .
هوا کمی ابری بود ، می توانستم نم نم باران را با نفس هایم لمس کنم . نوشیدنی ای خریدم تا لبان خشکش نمدار شوند و به حرف بیاید . آنقدر سوال پیچش کردم تا به حرف آمد ، با نگرانی در مورد احساسش راجع به بازیگری می گفت : " وقتی آدم به بازیگری روی میاره ، جسم و روحش رو میفروشه ، نمی تون عاشق باشه ، دروغ و راست گفتنش نا پیداست ، خودخواه میشه و هر حرکتش تیتر روزنامه ها میشه . من بعد از این سریال کنار می کشم . " حرف هایش عاقلانه بود ، آینده نگرانه هر جمله اش را تمام می کرد . در جوابش گفتم : " شاید سینما در نقش های مبتدی و پایین ، کثیف نباشه ولی هرچی بالاتر میری بدتر میشه . منم بعد از این سریال کنار می کشم یا ..." ایستادم و دستش را بوسیدم و گفتم : " یا فقط با تو بازی می کنم ." انگشتانش را در لا به لای انگشتانم دواند و مرا در آغوش کشید و گفت : " منم پا به پاتم ."
ابر ها قطره های بلور را از انگشتانشان چکاندند ، لی لی از من فاصله گرفت و با لبخندی ملیح گفت : " من عاشق بارونم ." مردد بود ولی ادامه داد : " بیا بریم زیر درختا تا لباسات خیس نشن ."
در زیر یک دخت تنومند در کنارم ایستاده بود ، بر اثر صدای بوسه های سرد قطرات به لبان تیره زمین ، ملودی محبوبم شکل گرفته بود . فکری به ذهنم رسید ، دستانش را گرفتم و با شیطنت گفتم : " من هم عاشق بارانم ! " دستش را چرخاندم و به حالت رقص دو نفره در روبرویم قرارش دادم و جملات عاشقانه را کنار هم قرار دادم و برایشان ملودی ساختم و خواندم : " وقتی در رویایم می چرخیدم ، صورتت را پنهان می دیدم ، ..." همینطور بدون آنکه بفهمم به جملاتم وزن می بخشیدم و لی لی هم چشم در چشمم دوخته بود و با من زمزمه می کرد . اینقدر خواندم که عشق وجودم را بلعید و لباسهایمان کاملا خیس شد . انگشتانم را به آرامی روی گونه اش حرکت دادم و او لبخند می زد ؛ نزدیکتر رفتم و با خجالت بوسیدمش ...
بعد از چند ثانیه پیشنهادم را مطرح کردم : " الان دیر وقته و هوا تاریکه . لباسهات هم خیس شدن ، بیا خونه ی من ، همین نزدیکی است . " با تردید گفت : " فکر بدی نیست ."
این هم از این ، فکرم عملی شد . عشق و شهوت وجودم را گاز می زد . در خانه را بستم و بخاری را روشن کردم . با ناراحتی گفت : " ای وای ! پیرهن زیر کتم هم خیس شده ، چیکار کنم حالا ؟ " پیراهنم را در آوردم و روی بخاری انداختم و بدنم نمایان شد . گفتم : " هرجور راحتی خوشگلم " به دیواری تکیه دادم و منتظر بودم تا ببینم چه می کند . کتش را درآورد و روی بخاری انداخت ، پیراهنش هم که بلندی اش به زانو هایش می رسید ، درآورد و روی بخاری انداخت . جلو رفتم و گردن و بازوانش را لمس کردم و گفتم : " تو فوق العاده ای ! " بوسیدمش ، بوسه های نفسگیرم را شروع کردم و آن شب را به خوابی شیرین و طولانی گذراندم .
بعد از آن شب قرار ازدواج گذاشتیم و برای هم شدیم . این بود داستان عاشقی من که هرچه بگویم ، به پایان نمی رسد .