لحظه ی سرخ  # فصل اول #

درختان دست های سوزن وارشان را با خشونت در چند برگ با هارمونی سرخ و طلایی پیچ داده بودند . اما گه گاهی سرما قدرت دستانشان را می گرفت و برگ های پاییزی بر روی زمین نقش می بستند .

اوایل پاییز بود و من تازه به دبیرستان پا گذاشته بودم . یه جایی دور از شهر که مثل بقیه مدرسه های شهر ، دختر و پسر با هم درس می خواندند . تصمیم داشتم سه سال دبیرستان و دانشگاه همانجا بمانم . محیطش از نظر قدمت به کلیسا های قدیمی می خورد و بسیار بزرگ و دارای خوابگاه بود و ... خوابگاه هایش جداگانه بود .

مدیر این ساختمان بزرگ کسی بود که از کودکی من و یک پسر دیگر را بزرگ کرده بود ، چون هر دو یمان مادر و پدرمان را در کودکی از دست داده بودیم و به این مرد بزرگ سپرده شده بودیم .

تقریبا میشود گفت به خاطر اجر و قربی که پیش مدیر مدرسه داشتیم مسئول حفاظت بچه ها در شبانگاه بودیم ، شبها تا صبح به دور خوابگاه ها می گشتیم تا مبادا کسی فکری به سرش بزند .

آن پسر که همه ی دانش آموزان قلبش را مانند سنگ می دیدند ، نامش " زرو " بود . از همه ی پسر های مجتمع قدش بلندتر بود ، موهای خاکستری مشکی داشت که  به صورت تیغ وار با حرکت کردنش روی سرش می رقصیدند . چشمان بنفش رنگی داشت که پر از راز بود ، بالای لاله ی گوشش توسط دو فلز نقره ای سوراخ بودند و چیزی عجیب که همیشه توجه مرا به خودش جلب می کرد ، علامت معنی داری بود که به صورت حرفه ای روی گردنش حک شده بود .

در اجرای نظم مجتمع رقیبی نداشت و کارش را بدرستی انجام می داد ، تمام دانش آموزان از او فاصله می گرفتند و جرات نمی کردند بر خلاف حرفش چیزی بگویند . مسئولیتش ذره ای به درسش لطمه نمی زد ، تازه گاهی وقتها هم برای من و پدرمان آشپزی می کرد ! از هر نظر کامل بود اما گاهی وقتها بی دلیل کلاس را ترک می کرد و صورتش همیشه یک حالت داشت .

نزدیکی من و زرو مانند بک خواهر و برادر بود ، به خاطر همین من بیشترین اطلاعات را در موردش داشتم . همیشه دوست داشتم خوشحالش کنم ، به او لبخند می زدم و او هم همیشه جویای این بود که چرا در حالی که در قلبم ناراحتم باز هم به او لبخند می زنم .

گاهی وقتها پشت در اتاقش صدای تنفس نا منظمش را می شنیدم ، گه گاهی هم وسط صحبت هایش صورتش به سفیدی می رفت و قطرات آب روی صورتش هویدا می شد .

از اینها گذشته اونیفرمش را متفاوت تر از همه ، طوری درست می کرد که استیلش حفظ شود و برای همه تحریک کننده و جذاب می نمود . اونیفرم ما تشکیل شده از یک کت و شلوار و جلیقه ی مشکی ، بعلاوه پیراهنی سفید و روبانی قرمز که برای پسرا به صورت کروات بسته می شد ؛ اما در مورد دختر ها یه تغییراتی داشت . یک کت و دامن کوتاه چیندار و جوراب های بلند مشکی ، بعلاوه پیراهنی سفید و روبانی قرمز که به صورت پاپیون دور یقه کت بسته می شد .

زرو همیشه دکمه های بالای پیراهن و جلیقه اش باز بود و کروات سرخ رنگ شل اش درست روی سینه اش جا می گرفت . معمولا دکمه های کتش باز بود ، چون عادت داشت همیشه دست هایش توی جیب شلوارش جا بگیرند ... و من عاشق این استیلش بودم !

می دانستم تنها دختری که ذره ای بیشتر از بقیه به او اهمیت می دهد ، من هستم . به خاطر همین تمام سعیم را می کردم که از رازی که همواره در چشمان بنفشه رنگش پنهان است ، باخبر شوم .

یک روز از روز های خسته کننده که می خواستم برای استراحت به خوابگاه بروم ، زرو آمد و چند کلمه ای درباره ی احوالم در این روز ها پرسید . من هم که چند روزی بود که دلم برای گریه لک زده بود ، تنهایی را بهانه کردم و اشک هایم را جاری ساختم ....

مرتب از تنهایی ام با بغضی که در صدایم بود ، گله می کردم تا اینکه برای اولین بار مرا در آغوش کشید و شروع به دلداریم کرد . صدایش بهم آرامش عجیبی می داد ، حرف هایی که تا به حال از او نشنیده بودم حال داشتم می شنیدم ! لحظه ای سکوت کرد ، انگشتانش را به لا به لای موهایم حرکت داد و آنها را از روی گردنم کنار زد ...

نفسم در سینه ام حبس شده بود ... او می خواست چه کند ؟ حس می کردم که زبانش روی گردنم می لغزد و یکدفعه دندان هایش را در گردنم فرو کرد ! زرو ... زرو یک ... خون آشام بود ... !

ترسیده بودم ... کنترلم از دستم خارج شده بود و مکیده شدن خونم را توسط بهترین پسر روی زمین حس می کردم . نمی توانستم باور کنم .... این راز درون آن چشمان بود ...؟!

ادامه در فصل دوم